رمانِ عشق فراری پارت-۱

NS__gh NS__gh NS__gh · 1402/05/01 12:20 · خواندن 3 دقیقه

 

تصویر

خیلی وقت بود که کسی شرور نشده بود و دخترکفشدوزکی و گربه ی سیاه همو ندیده بودن...

آدرین که عاشق مرینت شده بود و لیدی باگ(دختر کفشدوزکی) دیگه تو قلبش نبود دلیلی نمیدید برای گشت شبانه بهش ملحق بشه...

دختر کفشدوزکی که به گربه ی سیاه عالاقه پیدا کرده بود سخت دلتنگ بود...

بالای برج ایفل تنها نشسته بود که صدایی شنید..انگار یکی از پله ها بالا میومد..ترسید.نکنه!نکنه هاکماس(ارباب شرارت) باشه..شایدم ی ابر شروره.. یهو ی لبخندی زدو گفت کت نوار! نکنه اون باشه هیجان داشتو خوشحال بود تا اینکه فرد به اونجا رسید..دید پسری با ی دسته موی طلایی و خوش حالت و دوتا گوی سبز رنگ در چشم رو بروش واستاده..

آدرین بود..وقتی دیدیش هیچ حسی نداشت چون آدرین از پسری که عاشقش بود تبدیل شده بود به پسری که دیگه نمیتونست بهش اعتماد کنه...چون بخاطر علاقش به آدرین حاظر شد ریسک کنه و همه معجزه آسا هارو از دست دیگه بهش اعتماد نداشت...

آدرین:عه!سلام لیدی باگ نمیدونستم اینجایی☺

لیدی:سلام آره اینجام آدرین آگرست بودی درسته؟ اگه مشکلی هست برم!؟

آدرین:آره.....ن خواهش میکنم بمون نیاز دارم با ینفر صحبت کنم...اگه میشه🙂

لیدی:باشه پس...😒

آدرین:خب چرا تنها اینجا نشسته بودی؟

لیدی:منتظر گربه سیاهم.. ن ینی اومدم شب گردی خب میدونی😥 آره اومدم گشت بزنم ببینم یوقت کسی شرور نشده باشه😊

آدرین:آها باشه☺

لیدی:خب تو چرا اینجایی فک میکردم پدرت نزاره بیای بیرون اونم این وقت شب!

آدرین:نه پدرم ک عمرا بزاره یواشکی اومدم 😅 راستش دلم گرفته بود..

لیدی:چرا!؟

_خب تازگیا ب ینفر علاقه مند شدم ولی فک کنم ازم خوشش نمیاد...میدونی تازه فهمیدم اونم قبلا دوسم داشته..

لیدی با خودش گفت:حتما کاگامیو میگه چون قبلا بهم گفته بود ازش نا امید شده😶

آدرین اضافه کرد..: خب تو چی؟

لیدی:خب من چی؟

آدرین:معلومه ک برای گشت شبانه نیومدی..بخاطر چیزی ناراحتی؟

لیدی:ن بابا...

آدرین مرموز نگاهش میکنه

لیدی میگه:آره... دلم برای یکی تنگ شده حس میکنم کقتی ب حالت اول برگردم زندگیم عجیب خسته کنندس...من اصلا ..هیچوقت ی ابر قهرمان خوب نبودم😔

آدرین با هیجان میگه:معلومه که بودیو هستی!تو دختر کفشدوزکیه معجزه آسایی..تو فوق العاده ترینی و هرکاری از دستت بر میومد انجام دادی☺

لیدی باگ تو چشماش نگاه میکنه...احساساتی میشه ولی چیزی نمیگه..یاد اون روز میوفته روزی ک همه ی معجزه گرا رو از دست داد...

_من دیگه باید برم...خداحافظ

و با یویوی جادوییش از اونجا دور میشه....

آدرین رفتن عشق ثابقش رو تماشا میکنه...(نویسنده:آخیی  چه صحنه ی تاثیر گذاری🙁😄)


پایان پارت اول...
 

حمایت کنین پلیز:))))♡
 

  • قراره منحرفی هم بشه....
  • لطفا با لایکا و کامنتاتون بهم انرژی بدین♡